شیراز-اهواز

ساخت وبلاگ
مهنوش گفتیم تو آشنایی بگو کجا بریم
زنگ زد یه رستوران برامون گیر آورد
اونجا همه هرچی آورده بودن باهم Share کردن

«مظا» که میگفت 1500 تومن بیشتر نخورید
تعرفه صبحانه 700، ناهار 1500 و شام 1000 تومن بود
مهشید نمیشناخت ما رو
یکمی دلمه داشت تعارف کرد
روش که برگردوند دیگه چیزی نبود
مصی هم که دسسسس نمیزد به غذا

راه افتادیم
کِی رسیدیم شیراز یادم نیست...
ولی خیلی سرررد بود...
سمیه رو به خانواده تحویل دادیم و رفتیم...
پیمان هم رسم میزبانی رو به جا آورد و برامون آش گرفت.
رفت بود یا برگشت یادم نیست!
خلاصه راه افتادیم سمت اهواز

تو راه از جاهای دیدنی استان فارس و خوزستان هم دیدن کردیم
اردشیر بابکان... چغازنبیل...
خلاصه اینکه رسیدیم اهواز

جای خواب جور بود... دوتا ویلا (مجزا) برامون رزرو شده بود
هماهنگی ها خوب بود
همه چی اوکِی شده بود
آخه گفتم که... پیمان خرش میرفت
کجا؟ نمیدونم!

رفتیم تو جامون مستقر شدیم
دوش گرفتیم
گفتیم یه جلسه هماهنگی بزاریم
«مظا» رفت حموم و ما هم رفتیم جلسه
مقر جلسه هم ویلای همسایه بود
آخه ما سبک تر بودیم...
راحت تر میتونستیم جابجا بشیم
جلسه خوبی برگزار شد
نتیجش هم مثبت بود

اومدیم ویلای خودمون
گشنه شده بودیم
پیمان رفت چند شونه تخم مرغ خرید
دخترا گفتن اول پسرا رو سیر کنیم بعدش خودمون بشینیم بخوریم
نمیدونستن که معده نیست... گالنه !!!
از شما چه پنهون گالنه هم سوراخ بود...
هرچی میریختی توش پر نمیشد...
یه ظرف نیمرو از طرف دخترا رسید
اون که هیچ... داخل نمیومد... همون دم در ظرف خالی برگشت خورد...
پیمان و مهدی دم در بودن ظرفا رو از سعیده و سمیرا تحویل میگرفتن
ما هم ظروف خالی رو پس میفرستادیم تا پر بشه و برگرده
تا کِی این روند ادامه داشت نمیدونم!
خلاصه اینکه پس از ساعتها شام پسرا و بعد از چند ثانیه شام دخترا تموم شد...
حالا دخترا مونده بودن و یه مشت ظرف نشسته.
مهدی و حسام مرام گذاشتن و از طرف ما نماینده شدن تا ظرف ها رو بشورن...
دستشون درد نکنه

این داستان مال روز اولی بود که از سد کارون 3 دیدن کردیم و برگشتیم
فردا صبحش راه افتادیم بریم که «مظا» فهمید کارون چهاری هم هست
گفت این موقعیت دیگه گیر کسی نمیاد
بهتره همین الان هماهنگ کنیم و بریم
ساعت 11 ظهر بود که هماهنگی ها شروع شد
ما هم که جوگیر شده بودیم صبح زود من و منصور و مهدی بلند شده بودیم رفته بودیم ورزش...
گفتیم بذار از این هوا استفاده کنیم که دیگه گیرمون نمیاد!

حالا خسته و گرسنه تازه میخواستیم بریم کارون 4
هماهنگ شد
ساعت 4 رسیدیم
با این که نیمه کاره بود ولی یک کارگاه آموزشی خوب برامون بود

ساعت 6 عصر بود و ما همه داشتیم از گشنگی تلف میشدیم
رفتیم سوار سرویس شدیم که بریم
اصلا یادم نمیاد تو سرویس ناهار از کجا رسید
اصلا ناهار چی بود؟ کسی آخرش فهمید؟
اسم خاصی نداشت! میشه گفت سوسیس نپخته...
هیچ کدوم از خانما از غذا نخوردن...
ما هم نخوردیم

خیلی طولانی شد...
اگه می فهمیدم اینقدر میشه دو قسمتیش می کردم...

سریع بریم برسیم شیراز
بعد از راه برگشت از اهواز از چند جای دیدنی هم عبور کردیم
شوش، شوشتر، دزفول...
خاطرات خوبی هم داشتیم از اون جاها
از آرامگاه دانیال نبی دیدن کردیم
از اون بوقلمون ها که منصور زبونشون رو به خوبی می فهمید...


خلاصه اینکه رسیدیم شیراز
تو راه رفت یک بار از شیراز گذشتیم ولی نموندیم
این بار باید میموندیم
آخه همه چی برنامه ریزی شده بود
نمیشد از برنامه عقب بمونیم
البته بعضی جاها مهندس باید در لحظه تصمیم بگیره

روز اول برنامه بازدید از متروی شیراز بود
رفتیم اونجا و قرار شد از داخل ایستگاه بازدید کنیم
اون آقای محترمی که همراهمون بود اسمش یادم نیست
ولی خیلی به حسین احترام میذاشت
خیلی هم مواظب بود کسی به گناه نیفته
قشنگ وقتی میخواستیم بریم داخل خودروی بازدید از ایستگاه ها آقایون خانوما رو جدا کرد و به ترتیب با حفظ نظم وارد خودرو (همون وسیله نقلیه جالب) شدیم و خودش هم بینمون قرار گرفت که...

بعد از مترو رفتیم سراغ راه آهن
اون روز بود که اتفاق عجیبی افتاد
نمیدونم چی شد که بچه ها که از برنامه ناراضی بودن
دو قسمت شدیم
یک عده که شامل خانمها و تعدادی از آقایون می شدن رفتن موندن شیراز
و مابقی خانمها و آقایون هم رفتن سمت راه آهن
آخه همه دعوت نسرین بودن
نسرین رو یادتونه؟
شاید قبل از این ماجرا خیلیا نمیشناختنش
ولی خیلی مرام گذاشته بود که همه رو دعوت کرده بود...
آخه باباش خان بود... خان قوام آباد... با کلی کارخونه ذرت که مال بابااااشه

ولی آخرش قسمت نشد که بریم خونه نسرین اینا!
من و پیمان با ناهید و ساجده و سعیده برگشتیم شیراز
یعنی شدیم سه دسته...
خب شب بود...
پیمان رفت خونه و به من هم گفت بیا که دیگه نرفتم.
خانمها هم رفتن...
من موندم و حوضم

خلاصه اینکه همه مراسم که تموم شد و همه برگشتن شیراز باز هم یک بار دیگه جمع شدیم دور هم
حالا تو خونه نسرین اینها هم داستانی بوده که من چون نبودم بهتره بچه ها بیان تعریف کنن
البته تو دفتر خاطراتمون که تو همین وبلاگ گذاشتم موجوده
ولی گل سر سبدش همون سگه بود که به مهدی علاقه شدید داشت ولی مهدی نه!
برگشتیم شیراز و قرار گذاشتیم رفتیم پیتزا هـــــــات ...
این یکی دیگه از خاطرات خوش شیراز هست...

دیگه خیلی خستتون کردم
خودم هم خیلی خاطره تو ذهنم هست که دیگه فرصت برای گفتن نیست
یک بار دیگه باعث شد برم عکسهای اون روزا رو ببینم و خاطرات برام زنده بشه
از دانشگاه مونده برامون یک مدرک و یک مشت خاطرات خوب با دوستان خوب
امیدوارم بچه ها هر جا هستن سلامت و موفق باشن...
به امید دیدار مجدد

.:: وبلاگ عمران 84 دانشگاه هرمزگان ::....
ما را در سایت .:: وبلاگ عمران 84 دانشگاه هرمزگان ::. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iomran84-hue بازدید : 166 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت: 19:19